سلام
امروز ساعت ۸ با رفتن خواهری بیدار شدم و چون دیشب زود خوابیده بودم دیگه پا شدم و کلی سروصدا کردم تا داداشی هم نزدیک ۹ بیدار شد و هی غر میزد که حالا یه امروزی زود بیدار شدی ببین چیکار می کنی هااااااا!!!:دی
داداشی رفت و منم سرگرم بودم تا ظهر که دیگه آماده شدم برم سر کارم.
توی راه و نزدیک شرکت ودم که داداشی زنگ زد و گفت چرا در سالن رو قفل کردی من و خواهری هیچکدوم نداریم این کلید رو!!
دیگه تا رسیدم شرکت کارهای نیمه تمامم رو برداشتم و سریع با تاکسی برگشتم خونه و دیدم داداشی وخواهری عین این جنگزده ها توی پله ها نشستن!:))
کلی به حال و روزشون خندیدم و اونا هم بهم محل نمیذاشتن!:(
خلاصه بعد از ناهار دراز کشیدم و عصری من مشغول ترجمه شدم.
عصری تا شب فقط با تلفن حرف زدم برای هماهنگی اردوی شهر بازی با رفقا که خواهری از محل کارش بلیت تخفیفی آورده.
با زهره هم بعد از مدتها حرف زدم.
شب فاکتور 8 رو دیدیم و داداشی اومد شام خوردیم و خاله محبوبه دعوتمون کرد برای فردا شام که قرار شد بریم پارک چون خاله منصوره هم OK داده بود که میان و همگی باهم هستیم.
تا حدود ساعت 12.5 چلچراغ خوندم و بعدم لالا.
بعد از ظهر با مامان حرف زدم. گفت دختر عمه نیره رو با شوهرش توی مدینه دیدن!
خیلی باحال بود.
همینا دیگه