سلام
امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم. خواهری ساعت ۸.۱۵ رفت سر کارش. منم دیگه نتونستم بخوابم.
البته تا ساعت ۱۰ توی رختخواب بودم! به شدت سردرد و سوزش چشم داشتم. دیروز فشار کاریم خیلی زیاد بود.
بعدش یه کمی به کارام رسیدم و با مامان و بابا یه کمس سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم و بعد هم راه افتادم به سمت محل کارم.
تا رسیدم ناهار و نماز و کارامو شروع کردم.
امروز کارم سبک تر بود و صبح تا نبودم چندتا سفارش داشتم که مشغول اونا شدم.
کمی بعد آقای امیری و مسعودی هم اومدن.
یه کمی بودن و رفتن.
عصر هم حدود ساعت ۶ اینا پدیده و ــــ اومدن پیشم. چند دقیقه ای بودن و کلی خندیدیم و رفتن. (فتوکپی کارت ملی مامانش)
ساعت ۷.۵ می خواستیم تعطیل کنیم که یه مشتری کوچولو برام اومد دلم نیومد بهش حالی کنم که اشتباهی اومده! کارش که یه سرچ بود و ژرینت انجام دادم براش. آقای ناصری هم همش چشمش به ساعت بود که جومونگش از دست نره!:دی
من کمی خرید بسیااااااااااااااار مهم داشتم که همون موقع آقای ناصری زحمتشو کشید و منو کلی شرمنده کرد.
ساعت ۷.۴۵ راه افتادیم و هشت و ربع رسیدم خونه. چون خیلی گرسنه بودم ماهی که از ظهر مونده بودم خوردم (خود خوری کردم) !!!:دی
بعدش مامان گفت ممکنه خاله محبوبه اینا بیان خونمون برای بازدید دیدن مکه شون. منم نماز خوندم و با خواهری مشغول صحبت بودم که حدود ساعت ۹ و نیم خاله اینا اومدن.
تا نزدیک ساعت یازده هم بودن و کلی با خاله خندیدیم که می خواست یه روسری مشکی انتخاب کنه برای ختم عموی شوهرش که فوت کرده بود!
رفتن و منم اومدم آنلاین و مامان داره حرص می خوره که پاشم کارامو بکنم و بخوابم
آخه فردا صبح ساعت ۹ بلیت داریم برای تهران
شب بخیر