سلام
امروز صبح ساعت ۱۰ پاشدم و خواهری همچنان خواب بود. دیشب ساعت حدود ده و نیم بود که رسید اصفهان. به مدت دوهفته تهران خونه ی خانومی بود. بی سر و صدا کارا رو شروع کردیم و من مواظب بودم که خواهری بیدار نشه و به استراحتش برسه. ساعت یازده بود که بیدار شد.
من میوه ها رو شستم و بعد هم اتاق و بقیه ی خونه رو مرتب کردم. وسایل سالاد و سایر ظروف و وسایل مورد نظر رو هم با کمک بابا آماده گذاشتم.
مامان هم مشغول آماده کردن ناهار بود که سبزی پلو با کوکو سبزی بود. داداشی حدود ساعت یک اومد و رفتیم برای ناهار.
بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و رفتیم همگی یک ساعت استراحت کردیم و خوابیدیم.
عصری هم من شروع کردم به آماده کردن سالاد. بقیه هم داشتن سالن رو آماده می کردن.
مامان هم اومد کمک من و باهم سالاد رو درست کردیم و من توی دیس ریختم و بعد هم سس مایونز برای سالاد آماده کردم. بعد هم لباس پوشیدیم و آماده شدیم. اولین گروه مهمونا ساهت یک ربع به ۷ اومدن که خانواده ی دختردایی مامان (زری خانوم) بودن. بعد هم کم کم بقیه اومدن و تا ساعت هشت تقریبا همه اومده بودن. خاله محبوبه هم زود اومد حدود ساعت ۷ بود که اومدن و من و احسان و داداشی و خواهری و فاطمه هم مشغول صحبت و خنده بودیم. پذیرایی هم به عهده ی داداشی و احسان بود.
ساعت ۸:۱۵ هم داداشی و احسان رفتن شام رو از همون رستورانی که سفارش داده بودیم بگیرن. چلوکباب برای ۵۰ نفر و مثل همیشه ۲۰ سیخ کباب اضافه تر و حالی به حولی!:دی
ساعت حدود ۹ بود اومدن. همون موقع قرعه کشی کردن و من قرعه رو درآوردم و به اسم خاله محبوبه هم دراومد! انقدر ذوق کردم که برای خودمون اینهمه ذوق نکرده بودم! آخه خاله اینا برای گرفتن ماشین جدیدشون به این پول نیاز داشتن.خیلی خوشحال شدم.
سفره انداختیم و مشغول شام شدن مهمونا. من و داداشی و خواهری و بابا و مامان هم توی آشپزخونه بودیم و نظارت بر سفره داشتیم که چیزی کم و کسر نباشه.
وقتی که غذارو خوردن و تموم شد٬ اول از همه رضوان خانوم اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به ظرف شستن. من هم اضافه های غذا و سالاد رو جمع و جور می کردم.
خلاصه هرکسی مشغول کاری بود. صنم ظرفها رو خشک می کرد٬ خواهری ظرف می شست٬ احسان ظرفها رو مرتب می کرد و منم که به هرکسی که لازم بود کمک می کردم.
بعد از اینکه آشپزخونه مرتب شد دوباره چای و میوه بردیم. اولین گروه آقا نعمت و خانومش بودن که بلند شدن که برن. بعد هم دایی مامان (که من عاشقشم) و پسرش و عروسش و بقیه هم دیگه کم کم بلند شدن.
همه رفتن به جز خاله محبوبه که به اصرار ما و تمایل خودشون موندن. فیلم حضرت یوسف هم شروع شده بود. همه نشستن به دیدن. البته من و احسان ٬ خاله و داداشی٬ مامان و خواهری و محمدآقا و بابا دو به دو مشغول صحبت بودیم و تنها کسی که با جدیت فیلم میدید فاطمه بود که از پس ساکت کردن ما بر نمیومد!
بعد از فیلم هم رفتن. ما هم همگی لباس عوض کردیم و با چایی از خودمون پذیرایی کردیم و راجع به مهمونی حرف زدیم و اینکه چقدر خوب شد به اسم خاله اینا در اومد.
بعدم من جوجه ی قشنگم رو از اتاق مامان و بابا به اتاق خودمون منتقل کردم و الان چون دیده که به محیط آشنای خودش برگشته به شدت داره آواز می خونه و خواهری دیوونه شده!کدی
منم که دیگه می رم لالا!
شب خوش
جیگرم من هر روز روزانه هاتو میخونما ... حواسم بهت هست