´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

ای ول به محسن!

سلام 

دیشب وقتی رسیدم خونه آقای ناصری زنگ زد و گفت اتومبیل خراب شده و فردا صبح منتظر خبر باشم که ببینیم ماشین درست شده یا خودم باید برم شرکت. منم با خوشحال و خندان هردوتا خط ها رو سایلنت کردم و با قلبی آرام و خیالی آسوده ساعت دوازده و نیم خوابیدم ! 

اما از اونجایی که همیشه کارا برعکسه٬ ساعت ۷ از خواب بیدار گشتم و دیگر هم خوابم نبرد و آی سوختم آی سوختم! 

دیگه هرجوری بود تا ۸.۵-۹ توی رختخواب موندم و سعی کردم خوابم ببره که نشد!  

ضمنا اونقدر همه نگران خال منن که تا یه ذره چرتی میشدم داداشی یا مامان میومدن تو اتاق می گفتن نمی خوای بری؟؟! 

بدین ترتیب خوابه کلا پرید و منم سعی کردم زندگی روزانه مو شروع کنم. مامان با دوستاش برای عصری قرار داشتن که به اردوی چندساعته ی زیارتی سیاحتی برن! 

هرچند وقت یکبار با دوستای دوره ی قرآنیش میرن پارک و میدون نقش جهان و زیارت زینبیه و اینا. وقتی هم دید که من موندم و جریان اینجوریه کلی خوشحال شد و فکر کرد که من کلا نمیرم شرکت و گفت عصری باهم میریم. 

آقای ناصری ساعت ۱۰.۵ زنگ زد و گفت داره ماشینو میبره تعمیرگاه و باز خبر میده. 

منم مشغول درست کردن الویه برای مامان خانومی گلم شدم. مامان میگفت دیشب موقع خواب داشتم فکر می کردم که همیشه برای درست کردن سس به خانومی و ماهی متکی بودم فردا باید برای الویه م خودم سس درست کنم که بازم تو هستی و نمیذاری من روی پاهای خودم واستم! 

خلاصه ساعت یازده و نیم بود که آقای ناصری از اون کله ی اصفهان زنگ زد و گفت دارم میام دنبالت. منم که دیدم انقدر دوره گفتم شما برید شرکت خودم میام. 

سریع پاشدم آماده شدم و راه افتادم به سمت شرکت و حدود ساعت دوازده و نیم بود رسیدم. 

(به قول پسر عموم صبح کله سحری کجا میری؟!) 

تا رسیدم یه کمی به تلفنها و سایر کارا سروسامون دادم و ایستادم نماز. بعدشم که رفتیم برای راند شیرین ناهار خوری!
باقالی پلو با مرغ و کتلت و الویه به همراه سبزی خوردن و زیتون و دوغ و فلفل و چیپس (که البته من چیپس نخوردم)!! 

بعدشم یه کمی استراحت کردیم و من مشغول ترجمه شدم و آقای ناصری هم درحال سرویس یه دستگاه زیگیل با صدای گوشخراش بود! 

تا عصری مشغول بودم و یکی دیگه از پروژه ها هم تموم شد. خوشحال و خندان رفتم سراغ کیفم و یه آدامسی که از یکی از دوستام دزدیه بودم ورداشتم که بخورم برا تنوع! آقا جا دشمنتون خالی دیدم از این آدامسهای با طعم اکالیپتوس بود و تلخ و تند و تیز! البته از رو نرفتم و مشغول جویدن شدم. یه کمی که گذشت اومدم با آدامسه لجبازی کنم زبونم رو محکم فشار دادم بهش و شروع کردم آتیش گرفتن اما از رو نرفتم! یعنی می خواستم روی آدامسه کم بشه واسه همینم اصلا حواسم نبود که اشکم دراومده!! یهو دیدم یکی از همکارا با نگرانی داره می گه خانوم ماهی خانوم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! منم به خودم اومدم و اشکمو پاک کردم و همینطوری که بینیمو میکشیدم بالا با نیش باز گفتم نه تسویه حساب شخصی بود!!  همکارم بنده ی خدا این شکلی شد!!  

بعدش آقای ناصری اومد چایی درست کنه دیدیم چایی نداریم. من گفتم بیاین همتون از نسکافه های من بخورین که بی سلیقه ها گفتن نهههههههه!! نسکافه و این قرتی بازیا چیه؟! خلاصه منم در کمال ریلکسی برای خودم یه فنجون نسکافه درست کردم و نشستم پای کامپیوتر. آقای ناصری هم رفت چایی کیسه ای خرید و اومد. منم همینجوری مشغول کار بودم که یهو یه دونه از این اتود های فانتزی که یه عالمه سر داره توهم توهم میره (نمیدونم اسمش چیه) گرفت جلومو گفت تقدیم به ماهی خانوم! منم با ذوق گرفتم و گفتم اینو از کجا خریدین؟!! گفت اشانتیون چای محسن بود!! واااااااااااااای که چقده ذوقیده بودم! همش نوکهاشو باهم عوض می کردم و یه کلمه مینوشتم و دوباره نگاهش می کردم.خداییش کجا دیدین ذوق یه دختر بیست و سه ساله به یه دونه اتود بچه گونه باشه؟! خلاصه که دمت گرم محسن جان!(:دی)

حدود ساعت ۶ هم خواهر زاده ی آقای ناصری اومد کمی با داییش خوش و بش کرد اما خب عمده ی کارش با آقای امیری بود و براش جنس آورده بود. 

بعدشم که دیگه حدود ۷.۵ بود که جمع و جور کردیم برای رفتن. از اونجایی که هوا خیلی خیس و تمیز و ناز بود به شدت دلم می خواست یه کمی قدم بزنم و پیاده روی کنم. برای همینم با آقای ناصری هماهنگ شدم و تا یه قسمت از مسیر رو پیاده رفتم و نفس کشیدم. درحالیکه دندونام از شدت سرما به هم می خورد آقای ناصری با ماشینش از راه رسید و من سوار شدم و تا خونه رفتیم. 

تا رسیدم خونه مامان داشت نماز می خوند و بابا هم رفته بود مسجد. منم سریع پریدم یه دوش آب گرم گرفتم و سرما و خستگی از تنم بیرون رفت.  

بعد هم که بابا اومد و با مامان مشغول جومونگ شدن. منم موهامو خشک کردم و یه کمی استراحت کردم. بعدم که اومدم آنلاین. الانم مامان هی میاد و میره داره غذای فردامو آماده می کنه. 

 

این بود انشای من! 

 

با اجازه ی همگی 

 

شب خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد