سلام
امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه. ساعت یک هم رفتم شرکت.
از فکر و خیال مرحوم مغفور همایون (گوسفند قربونی خاله اینا) کابوس دیدم و با وحشت از خواب پریدم و نتیجه ی نکبتبارش شد یه آفت سرتاسری لعنتی سمت راست لپم! هیچی نمیتونم کوفت کنم! اصلا از فکر ناهار خوردن و اینا اومدم بیرون!
آقای ناصری ناهار نخورده بود و منم که نه ناهار خورده بودم و نه داشتم! این بود که هردو باهم لوبیا پلوی ایشون رو خوردیم!
امروز کار خاصی نداشتم تا بعد از ظهر. بیکاری اذیتم میکرد و صاف همین امروز من ترجمه ها رو با خودم نبرده بودم که انجام بدم. عصری یه کار مختصر پیش اومد که زودی انجامش دادم.
یه ترجمه ی فارسی به انگلیسی هم بود که اونم سریع تر از اونچیزی که فکر می کردم انجام شد.
بعد از ظهر عموکاظم زنگ زد و احوالپرسی کرد. دیروز ظهر هم که خودم بهش زنگ زده بودم.
شماره ی داداشی رو هم ازم گرفت.
تا ساعت ۷.۴۵ شرکت بودیم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته. مشتری ها می رفتن و میومدن و بیشتر آقای ناصری باهاشون حرف میزد. منم که سرم به معین خودم گرم بود!
بعد هم تعطیل کردیم و برگشتیم خونه.
تا رسیدم خونه خواهری داشت با خانومی صحبت می کرد. چند دقیقه بعد هم مامان و بابا از بیرون اومدن. یک ساعت بعد هم داداشی اومد. یه کمی باهم گپ زدیم و بعد من میوه هامو ورداشتم و اومدم اینجا! هرچی مامان گفت بیا شام بخور نرفتم چون اصلا نمیتونستم. میوه ها رو هم بای این تحمل کردم که دو روز میشد میوه نخورده بودم.
ساعت ۱۰ پدیده زنگ زد و نیم ساعت صحبت کردیم.
همینا دیگه!
فعلا با اجازه!
تا فردا...
*******
خدایا!
خدای خوب و مهربان!
با اختراع آفت دهان٬ ری...دی به همه ی خوبی های خودت!
خوش باشی !
رفیق
آدم با خدا این جوری حرف میزنه !!!
نوچ نوچ نوچ !! وای
تکرار نشه پلیز
خودشم میدونه چیزی ته دلم نیست!
خب عصبانی شدم دیگه!:دی
چشم
قول قول قول
دیگه تکرار نمیشه!