´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

و بالاخره... میهمانان نوروزی!!

سلام 

دیروز صبح دختر عمه م خبر داد که شب میرسن اصفهان. ماهم خونه رو برای ورودشون آماده کردیم. تا ظهر هم مشغول ترجمه و لغت پیدا کردن بودم. ظهر ناهار ماکارونی بود که من مقداری از پیتزای شب قبلم که اضافه مونده بود رو خوردم و ماکارونی نخوردم چون اصلا دوست ندارم. بعدش یه کم دراز کشیدیم و استراحت کردیم تا شب که مهمونا میان سرحال باشیم. عصری من همچنان دنبال ترجمه بودم.  

کمی هم با دوستان چت کردیم و گپ زدیم. حدودای ساعت ۱۰ شب بود که مهمونا رسیدن. 

عمه مهری٬ شوهرش٬ محمد٬ امید٬ عاطفه٬ امیر و خانومش٬ دوتا دختراشون فاطمه و غزاله 

عموکاظم٬ خانومش٬ نادر٬ نفیسه٬ فهیمه٬ امیرحسین. 

بعد از چند ماه دیدارها تازه شد و کلی ماچ و موچ و شوخی و خنده و اینا. من محمد عمه رو بعد از هزاران سال میدیدم! چند سال بود میرفتیم مشهد امید و محمد و حامد سر کار بودن و ما نمیدیدیمشون. 

یه شام سریع آماده کردیم سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده و کالباس و خلاصه یه فست فود داغ!
با عمو کاظم که بسیار شوخ طبعه کل کل می کردم و همه می خندیدیم. آخر شب بعد از مدیری و شام با عمو و عاطفه و نفیسه و فهیمه و خواهری رفتیم پارک آخر کوچه و قدم زدیم و گپ زدیم. 

عمو یه چیزایی راجع به نادر گفت که اولش فکر کردم شوخیه و سعی داشتم با شوخی ردش کنم که دیدم نه انگاری خیلی جدیه و منم با نهایت احترام مخالفت کردم. هرچند عمو گفت به بچه این فوضولیا نیومده و هرچی بزرگترا بگن باید بگه چشم !! 

امیدوارم نخواد به مامان اینا چیزی بگه و موضوع رو جدی کنه. نادر پسر محشریه اما چند ماهی از من کوچیکتره. ضمنا از لحاظ دیگه هم زیاد باهم تفاهم نداریم!:دی 

این فهیمه و نفیسه و خواهری و عاطفه هم که توی پارک شاهد حرفای من و عمو بودن به طرز فجیعی آبروریزی میکنن!
خلاصه یک ساعتی تو پارک بودیم و بعد برگشتیم خونه چون هم عاطفه سردش بود و هم همه شون خوابشون میومد. 

وقتی برگشتیم خونه آقایون خواب بودن و خانوما مشغول گفتگو بودن. زن عمو و عمه و نرگس خانوم داشتن برای مامان جریانات سفرشونو می گفتن که ما هم بهشون اضافه شدیم و تا یک و نیم مشغول صحبت بودیم. بعدم  با تهدیدهای بزرگترا خاموشی رو زدیم و خوابیدیم. آقایون به اضافه عمه توی سالن و خانوما هم توی اتاق. البته خواهری هم پیش دختر عمه و دخترعموها خوابید. منم که منزوی ام رفتم تو اتاق مامان اینا!!
 

+++++++++++++++++++ 

 

امروز صبح هم که ملت ساعت ۷ بیدار شدن و صبحانه خوردن. البته من از اتاق بیرون نرفتم و توی رختخواب موندم تا مهمونا برن بیرون برای گردش و بعد از اتاق در بیام. همونجوری که توی رخت خوابم نشسته بودم چند خطی هم ترجمه کردم. 

بچه ها هم یکی یکی اومدن ملاقات! ازم می خواستن که باهاشون برم اما من بهونه ی ترجمه رو می آوردم. اما مهمترین دلیلش یکی این بود که حال و حوصله ی بیرون رفتن تو این شلوغی اصفهان رو نداشتم و مهمتر از اون دست تنها بودن مامان بود چون خواهری هم باهاشون رفت. 

فقط شوهر عمه و امیر موندن. بابا و امیر هم ماشین امیر رو بردن تعمیرگاه که نمیدونم چی چی شو عوض کنن!
شوهر عمه هم یه کم از من درمورد درس و کار و اینا پرسید. بعدم با مامان مشغول صحبت شدن و منم سریع پریدم اینجا تا دیروز رو بنویسم. 

ظاهرا قرار نیست زیاد اینجا بمونن. البته حالا که اومدن من بدم نمیاد درست و حسابی بمونن چون خودشون خیلی تو کارها کمک می کنن (درست بر عکس فامیلای اصفهانی) و اصلا نمیذارن که با کار و زحمت خسته بشیم. این خیلی خوبه. ضمن اینکه دخترا بسیار خوش مشربن و گپ زدن باهاشون خیلی حال میده. پسرا هم خجالتی هستن و یه صحبت ساده باهاشون خیلی حال میده!  

دیگه کم کم میرم کمک مامان. احتمالا اتفاقای امروزم فردا صبح بنویسم. چون شبا این اتاق در اختیار مهمونا هستش. 

خیلی خوبه که اومدن. داشتن فامیل خوب واقعا نعمته. وقتی همه باهم و دور هم باشیم خیلی خوش می گذره. مخصوصا اینکه فامیلی شوخ طبع و بذله گو هم هستیم... 

 

وووووی من برم دیگه 

فعلا با اجازه 

زت همگی زیات!:دی 

 

ادامه نوشت:

اینایی که این زیر نوشتم یه دور نوشته بودم برق خاک بر سر رفت و نوشته های خاک برسر هم پریدند!!! همینجا جا داره از طرف خودم و همه ی قربانیان این حوادث هرچی فحش ناموسی و بی ناموسی بلدم نثار دولتمردان زحمتکش کنم که فقط زحمت نیست که می کشند...!!!
 

خب بگذریم! 

من از اتاق که طلوع کردم(!!) رفتم توی آشپزخونه و یه تخم مرغ آبپز خالی خالی خوردم! 

بعدش مامان و بابا دست به کار ناهار شدن. نزدیکهای ظهر بود که پسرا اومدن. مشغول تماشای تی وی شدن و منم توی آشپزخونه سالاد درست می کردم و سیب زمینی سرخ می کردم و با پسرا شوخی می کردم و همه باهم سر به سر بابا و مامان می ذاشتیم. زهره هم زنگ زد. زنگ موبایل من و نادر هم خیلی اتفاقی مثل همه و همین موضوع باعث شد که هرکدوممون یکی یک بار سر کار بریم!

کارا که تموم شد خانوما هم از میدون نقش جهان اومدن و با کلی سر و صدا و شوخی و خنده و شلوغی خریداشونو نشون دادن به ما. بعدم سریع لباس عوض کردن و اومدن توی آشپزخونه و باهم بساط ناهارو ردیف کردیم و سفره رو انداختیم. من سس سالاد رو درست می کردم که یهو عاطفه شیشه ی فلفل قرمز از دستش افتاد و چپه شد توی سس!! از خنده غش کردیم و به روی خودمون نیاوردیم. البته من قصد داشتم که برای عطر فلفل توی سس بریزم اما نه همشو!!
خلاصه ناهار که باقالی پلو با مرغ بود رو خوردیم و بعدشم دخترا ایستادن به ظرف شستن طبق معمول با کلی سر و صدا. نفیسه هم که همش به من گیرای بد بد میداد!!!
بعدش  آقایون رفتن دراز کشیدن و خوابیدن و خانوما هم بعد از کلی صحبت خوابیدن تا بعد از ظهر. 

عصری عمه مهری همه رو روکار کرد واسه خرید! همشون به من اصرار می کردن که باهاشون برم. اما چون خانوم باقری دوست قدیمیمون زنگ زد و گفت می خواد بیاد عید دیدنی من به مامان گفتم می مونم خونه تا کمکت باشم. اما مامان گفت هم همه چیز آماده هستش و هم اگه نری ممکنه عمو اینا ناراحت بشن. منم حاضر شدم و رفتیم بازار. ما با ماشین امیر و بقیه هم با ماشین نادر. کلی تو بازار چرخیدیم و گفتیم و خندیدیم و همه جارو گذاشتیم رو سرمون. بعدش با امیر  و فاطمه رفتیم بازار پرنده ها و کلی جوجه بغل کردم و حالی به حولی! 

بعدش رفتیم توی پارکینگ اما قاسم آقا نبود و سوییچ ماشین دستش بود و ما هم هر ده دوازده نفر جلوی در پارکینگ ایستاده بودیم که نادر و امید رفتن تخمه ی آفتابگردون گرفتن و همگی مشغول شدن ملت! فکر کنید چه صحنه ای بود اینهمه آدم مشغول صحبت و تخمه شکستن و هر هر و کر کر! خلاصه نشاطی رفت تا قاسم آقا اومدش و سوار ماشینا شدیم و برگشتیم خونه. مامان شام می خواست سالاد الویه درست بکنه که عمه نذاشت و گفت اضافه ی غذای ظهر رو گرم بکنه که خودش درست به اندازه ی ناهار بود! 

خلاصه منتظر شدیم تا حدود ساعت ۹.۵ که عمو و داداشی هم اومدن و شام رو خوردیم. البته من اصلا میل نداشتم چون بی خوابی و بازار رفتن باعث شده بود که سردرد میگرنیم عود بکنه اما از بس امیر حسین و فاطمه خاله ماهی خاله ماهی کردن رفتم یه کم سالاد بدون سس خوردم. بعدشم زن عمو و نفیسه واستادن به ظرف شستن که من کلی به زن عمو گله کردم و خواستم خودم با نفیسه باشم که نذاشت و گفت از نشستن خسته شدم. منم کمکشون کردم و ظرفها رو جمع می کردم و عاطفه هم خشک می کرد. بعد از مدیری همه به جز من و مامان و بابا و عمو کاظم و امیرحسین و قاسم آقا رفتن سی و سه پل. ساعت دو بود برگشتن. منم تو این مدت یه حالی به حول آشپزخونه دادم و با تلفن صحبت کردم. بعدم یه سر به فاطمه که خواب بود زدم و یه مسکن هم به عمو دادم که به علت پیاده روی زیادی بدنش درد گرفته بود. 

بعدم رفتم دراز بکشم تا بخوابم اما تا دو که ملت از گردش شبونه برگشتن بیدار بودم! 

کم کم که سرو صداهاشون خوابید همگی خوابیدیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.30o.ir

سلام،
سال نو را به شما تبریک می گم... بلاگ خیلی، خیلی جالبی دارید.
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://www.30o.ir
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارنده‌ای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار می‌دهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده می‌کنید، ممنون.
موفق باشی...

ملودی دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ب.ظ http://www.nabze-maghz.blogsky.com

خوش بگذره ماهی جون! :دی
نمیدنوم چرا همه عید یادشون میافته دختر و پس مجرد هم توی خونه دارن ! و البته اصراشون واسه وصله کردن به بقیه رو نمیشه درک کرد!
منتظر روزانه های جدیدت ----> ملودی :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد