´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

کارت دانشجویی سولاخ سولاخ!

سلام 

امروز با زهره و نگار و پدیده قرار داشتیم که بریم برای ادامه سریال فارغ التحصیلی!
ساعت نه و نیم صبح همگی جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم. کلی التماس و خواهش و تمنا کردیم تا بهمون برای ماشین مجوز دادن. اول رفتیم دانشکده و کتابخونه ی مرکزی تا پدیده امضاهایی که نگرفته بود رو بگیره. بعدش هم رفتیم سالن همایش ها واقع در ساختمون پیامبر اعظم که خیلی جای باشکوهی بود و ما چون برای اولین - و آخرین - باری بود که میرفتیم اونجا! کلی عکس گرفتیم.  

هرجایی هم که امضا میگیریم یه جای کارت دانشجوییمونو پانچ می کنن! الان دقیقا کارت همه مثل آبکش شده! با این تفاوت که آخرین جای پانچ روی کارت پدیده درست وسط دوتا چشمشه!!
وای که چقدر خندیدیم وقتی کله ی پدیده سولاخ شد!

بعد هم رفتیم آموزش تا امضای آخری رو بگیریم که چون ساعت یازده و چهل دقیقه بود و چهل دقیقه ی بعد اذن ظهر بود همه ی مسئولین گرام در دکونهاشونو تخته کرده بودن و رفته بودن! 

 

یعنی ما دقیقا فقط به خاطر یک امضا مجبوریم یه روز دیگه هم بریم دانشگاه! بعدش رفتیم سلف و ته مونده ی حسابای کارتهامونو که برای غذا شارژ کرده بودیم گرفتیم (من ۱۰۲۵ تومن٬ نگار ۲۴۰ تومن و زهره ۲۰۰ تومن). بعدش رفتیم دانشکده که به یاد قدیما یه کمی شیطونی کنیم و بخندیم! 

اونجا دکتر وحید رو دیدیم و کلی ذوق کردیم. بعدشم نشسته بودیم روی نیمکت که چشمان تیزبین من یک عدد موز رو روی صندلی ای در دور دستها رصد کرد! پدیده هم پس از اشارات من لطف کرد و رفت اون موز نازنین رو آورد و چهارتایی باهم نوش جون کردیم! کلا هم نفهمیدیم مال کی بود!! 

 


بعدش هم که ستاره دوست بسیار عزیزم رو دیدیم و کلی گپ زدیم و خندیدیم. بعدم من دوست عزیز دیگه ای رو (که احتمالا نخواد نامش فاش بشه!) دیدم و پدیده هم یکی از دوستان خودش رو و نگار و زهره توی ماشین بودن که دیدیم یا پیغمبر! این دوتا عین فشنگ از ماشین پریدن بیرون و دارن بالا و پایین میپرن!
برای اینکه صحبت دوستم رو قطع نکنم به نگار زنگ زدم و گفتم چه مرگتونه؟! گفت ماهی بیا یه ملخ توی ماشینه !! گفتم الان توقع داری من بیام ملخ از ماشین بپرونم؟! خلاصه کلی باز خندیدیم و دوست پدیده فداکاری کرد و ملخ ماجرا رو پروند بیرون!!
بعدم که چهارتایی رفتیم پیتزا پیتزا و ۴ عدد پیتزا را به قیمت ۱۶۰۰۰ تومن کوفت کردیم! 

بعدم اول پدیده از بچه ها جدا شد به سمت خونه و من هم دومین نفر بودم که رفتم برای شرکت. 

تا رسیدم شرکت نمازمو خوندم و کمی با آقای ناصری راجع به اتفاقات صبح حرف زدم. 

بعدم کار یکی دوتا از مشتریها رو راه انداختم. احساس منگی و خستگی عجیبی داشتم. گاهی هم عطسه می کردم. متاسفانه احساس می کنم سرما خورده باشم که امیدوارم اصلا اینجوری نباشه! اصلا!
ساعت ۷:۳۰ هم تایم کاری تموم شد و راه افتادیم سمت منزل. 

از راه که رسیدم عین جنازه وسط اتاقم افتادم. کمی بعد که حالم بهتر شد رفتم یه قرص سرماخوردگی خوردم و برگشتم تو اتاق با خواهری کلی لواشک خوردم!
الان احساس می کنم گلومم یه کمی داره اذیت می کنه!
 

به نظرم بهتره برم بخوابم!
با اینکه ساعت تازه یازده شبه!
 

شب خوش  

تا فردا...


نظرات 2 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:49 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
خانم ماهی! یا ماهی خانوم!
مبارک باشه فارغ شدن.
همین
بای

آرش یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.setarehbaran.mihanblog.com

اون روزی که من رفتم واسه کارهای فارغ التحصیلی ساعت 7:30 دانشگاه بودم هنوز کسی نیمده بود دیگه تا ساعت 12 قبل از نماز همه امضاها رو گرفتم تموم شد.
ولی آدم یه حس خاصی پیدا می کنه وقتی بعد از فارغ التحصیلی وارد محیط دانشگاه میشه.تمام خاطرات خوب و بدش پشت سر هم توی ذهن آدم میاد.تمام افرادی که توی این مدت باهاشون آشنا شده و......
آخرشم میگی "یادش بخیر"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد