´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۵ دی - خرید طلایی!

سلام 

دیشب به مامان سپردم که ساعت هفت بیدارم کنه. ساعت یکربع به هفت صدام کرد و منم نماز خوندم و از ساعت هفت تا یازده و نیم درس خوندم. مامان رفته بود قرآن. وقتی اومد من رفتم یه دوش بگیرم که خیلی کسل بودم از صبح. رفتم و حسابی هم سرحال شدم. ساعت یک و نیم که داداشی اومد ناهار رشته پلو با گوشت چرخ کرده (شبیه مواد ماکارونی) خوردیم و خواهری هم اومد ناهارشو خورد و کمی استراحت کردیم. تصمیم گرفتیم که امروز بعد از ظهر بریم برای خرید. ساعت چهار و ربع از خونه رفتیم بیرون. داداشی ما رو تا بازار رسوند و رفت سرکارش. ما هم رفتیم و پس از کلی دل دل کردن و تردید٬ بالاخره چیزی که می خواستیم پیدا کردیم. بعد هم یه عالمه خریدای خورده ریز کردیم و ته جیبمونو تکوندیم و خوشحال خندان برگشتیم خونه. دو تا پیراشکی هم خریدیم و باهم خوردیم و کلی خندیدیم.  

رسیدیم خونه خریدا رو بازدید کردیم و من و مامان و خواهری  کلی شوخی کردیم و خندیدیم.  

بعد من دوباره درس خوندم با اینکه خیلی خسته بودم اما باید وقت تلف شده رو جبران می کردم. 

تا ۱۲ خوندم و بعد دیگه حتا آنلاین هم نشدم و از شدت خستگی بیهوش شدم. 

روز خوبی بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد