´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۸ دی

سلام 

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و ساعت ده آماده شدم و ده و نیم با بابا رفتم بیرون. قرار بود یکی از دوستامو ببینم. ساعت یازده همو دیدیم و تا دوازده گشتی زدیم و جماعتی که از راه پیمایی میومدن دید زدیم و اندکی خندیدیم. هوا عالی بود و کلی قدم زدیم و گپ زدیم و از درسا گفتیم. بعد هم دیگه برگشتیم خونه. ساعت دوازده و نیم رسیدم که فقط مامان و بابا خونه بودن. نماز و قرآنم رو خوندم که داداشی اومد و ناهار که مرغ بود رو خوردیم. ساعت دو خواهری اومد و اونم ناهارشو خورد و ظرفها رو هم شست. بعدش با مامان آماده شدن و رفتن قرآن انگاری! منم خوابیدم ساعت سه و ساعت چهار بیدار شدم اما تا چهارونیم وول زدم! بعدش دیگه بلند شدم و کمی درس خوندم و کمی هم آنلاین شدم. خاله منصوره زنگید و با خواهری حرف زد. الانم مامان و خواهری رفتن روضه.  

منم که اینجام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد