´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ دی - بازگشت به اصفهان

سلام 

امروز صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدم و خانومی و سهیل رو هم بیدار کردم و نماز خوندیم. بعد هم من لباس پوشیدم و آماده شدم و سهیل هم حاضر شد. عروسک گنده ی خوشگلمم بسته بندی کردم و با جوجه ها همونطور که خواب بودن خدافظی کردم و بوسیدمشون و باخانومی هم یه خدافظی گرم کردم و کلی ازش بخاطر پذیرایی بی نظیرش تشکر کردم و رفتم پایین که سهیل توی ماشین منتظرم بود و وقتی همسایه ماشینش رو برداشت ما راه افتادیم به سمت ترمینال. بلیت من برای ساعت هفت بود که بیست دقیقه به هفت رسیدیم ترمینال و من رفتم نشستم و سهیل هم رفت. یه دخترخانومی اومد کنارم نشست و وقتی که آقاهه اومد بسته های پذایرایی رو داد دختره ازش پرسید می تونه بره یه صندلی دیگه؟ آخه اتوبوس تقریبن خالی بود و حدود ۱۰-۱۲ نفر مسافر داشت. خلاصه دختره رفت و من تا اصفهان تنها بودم و حسابی حال کردم. یه دوساعتی خوابیدم و بعد هم موزیک گوش کردم تا رسیدیم قم. پیاده که شدم یه زنگ به مامان زدم و گفتم اگه سوهان تموم شده بخرم که گفت نه هنوز داریم. یه پفک و یه رانی هلو خریدم و سوار شدم. فیلم دل خون رو گذاشت که بد نبود. جدید بود تقریبن. دیگه تا خود اصفهان موزیک گوش کردم و عکس و فیلم بچه ها رو دیدم و باز از دلتنگیشون بغضم ترکید. خانومی و مامان و دادشی زنگیدن و پرسیدن کجام. نزدیک شاهین شهر بودم. داداشی گفت میاد دنبالم.  

ساعت یک ر سیدم اصفهان و از ترمینال به داداشی زنگیدم که گفت الان از محل کارش راه می افته. برای همینم من رفتم توی سالن و منتظر شدم. یکربع بعد اومد. به مامان و خانومی خبر رسید دادم. با داداشی کلی خوش و بش کردیم و خندیدیم توی راه. دلم براش یه ذره شده بود.  

رسیدم خونه و پریدم بغل مامان و بابا و خواهری هم داشت با تلفن حرف می زد که به دوستش گفت یه لحظه گوشی و پرید بغلم و کلی همو ماچیدیم. بعد هم ناهار که قلیه ماهی بود خوردیم و حسابی حال کردیم. بعدشم من تو فکر دوتا کلاسم بودم که بعداز ظهر داشتم. می خواستم استراحت کنم که دیدم آ.کاظمی اس ام اس زده که امروز حالش خوب نیست و نمیتونه بیاد کلاس. 

 منم بسی خوشحال شدم و گرفتم تخت خوابیدم تا ساعت پنج. پنج و نیم هم آماده شدم و رفتم کلاس. آ.ت نبود که بخاطر شله زرد که روز عاشورا آورده بودن در خونه تشکر کنم. کلاس خوب بود.  

 بعد از کلاس باز وحید اومد ازم سوال پرسید و منم براش توضیح دادم. بچه ی با استعدادیه.  

بعد سر راهم یه بیسکوئیت گنده و دوتا مگنوم خریدم. رفتم خونه و کلی خستگی در کردم و سریع پریدم حمام که واقعن از سر درد داشتم دیوونه می شدم. مامان قبلش یه چایی نبات بهم داد. مامان و خواهری رفتن روضه و من که اومدم اونا هم اومدن!
چند لقمه شام گوشت و لوبیا خوردم و اومدم به مدت پنج دقیقه آنلاین و دیدم خیلی خسته م و بیخیال شدم.  

حدود ساعت ۱۲.۵ هم خوابیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد