´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۲ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدیم من و خواهری. داداشی هم حدود نه بیدار شد. خواهری می خواست بره به کلاسهای فنی و حرفه ای یه سر بزنه و ببینه کلاس خوبی اگه گذاشتن ثبت نام کنه. ساعت نه و نیم خواهری رفت و همون موقع بابا زنگید و گفت که از شرکت شاتل تماس گرفتن و گفتن میخوان ساعت یازده بیان برای نصب خط اینترنت. چون داداشی هم داشت میرفت سر کارش به بابا گفتم باهاشون تماس بگیره و بگه فردا بیان چون من اون ساعت خونه و تهنام! دیگه بابا دوباره زنگ زد و گفت گفتن تا قبل از ساعت ده میان بگو داداشی بمونه و وقتی اینا اومدن و رفتن بره سر کارش. یک ربع بعد یه آقای جوان اومد و حدود یکربع کارش طول کشید و وقتی همه چیز ردیف شد رفت و داداشی هم بلافاصله رفتش. منم دیگه مشغول کارام شدم. ساعت یازده و چهل دقیقه خواهری اومد  کلی باهم حرف زدیم. ناهار از دیروز یه عالمه لوبیاپلو اضافه اومده بود. برای همینم دیگه چیزی درست نکرد. منم چون یه دندونام به شدت درد می کرد یه تخم مرغ آبپز کردم و وقتی داداشی ساعت دو اومد خوردیم. بعد هم استراحت کردیم. من یه نیم ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم ظرفها رو شستم و ساعت پنج مشغول ترجمه شدم. داداشی هم رفت سر کار. من تا ساعت هشت یه کله نشستم سر ترجمه ها و ده صفحه ترجمه کردم و دیگه خیلی خسته شده بودم. ساعت هشت و نیم رفتم زنگیدم خونه ی آذر اینا که جواب ندادن. به آذر اس ام اس زدم که برای تبریک تولدت زنگیدم نبودین. گفت اومدم خونه تک میزنم اگه تونستی بزنگ. حدود یکربع بعد تک زد و زنگیدم و دیگه کللللللللللللللللی حرف زدیم و خندیدیم. حدود چهل و پنج دقیقه!!:دی 

بعد هم فیلم به کجا چنین شتابان رو دیدیم. یه عالمه هم با خانومی و سهیل حرفیدم درمورد اینترنت که وقتی سیستم رو روشن می کردم وصل نمیشد خود به خود. یه کم بهش ور رفتم و شد. داداشی حدود نه بود که اومد. خواهری سالاد الویه درست کرد که وقتی فیلم میدیدیم خوردیم و چسبید. بعد هم خواهری خوابید و من نشستم کبرا ۱۱ رو دیدم و حال کردم. داداشی هم پای پی سی یود. بعد از فیلم یه کمی هم مستند حشرات رو دیدم!:دی از بیکاری! 

یهو یادم افتاد که قرآن امروزم رو نخوندم! بدو بدو اومدم قرآنم رو برداشتم و رفتم توی سالن. خوندم و مسواک و آبنمک و لالا!

نظرات 2 + ارسال نظر
خانم کوچولو دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://liiliihozak.persianblog.ir

من و دوستمم اون قدیم ندیما همش ۴۰ - ۵۰ دقیقه حرف میزدیم!!
جوونی کجایی؟!!;)

محسن دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ

بنده مجددا بیست و یکم آذر ماه رو تبریک عرض میکنم!

خیلی ممنون دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد