´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۳ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت حدود نه بود که بیدار شدم. درد زیادی داشتم. از دیروز ظهر مسکن نخورده بودم.  

چون بروفن اصلن روم تاثیر نداشت و مفنامیک اسید هم نداشتم دیگه. حدود ساعت ۱۱ خانومی و مامان رفتن سر مزار مامان بزرگ و بابابزرگ. ازشون خواستم که برام مفنامیک بگیرن. خواهری ساعت ۱۲ برنج رو درست کرد و مامان اینها قرار بود که کباب سلطانی بگیرن که گرفتن و حدود ساعت یک اومدن. دوتا ظرف سوپ هم گرفته بودن که ظاهرن رستوران به همه ی مشتری ها می داده به رایگان. ناهار رو خوردیم وقتی داداشی اومد و مامان و خواهری ظرفها رو شستن و منم یه مفنامیک خوردم و دراز کشیدم. سه و نیم بود خوابم برد تا پنج و وقتی بیدار شدم دردم بهتر شده بود. ساعت شش بود که همه آماده شدن تا برن گردش و خرید و فروشگاه رفاه و منم که نمیتونستم همراهشون باشم موندم خونه. خاله منصره زنگید و حرف زدیم. بعد هم اومدم آنلاین. 

تا بعد... 

خانواده حدود ساعت ۸.۵ اومدن با یه عالمه هله هوله و خوراکی. کمی کیک خوردیم و بعد خواهری کوکتل پنیر با تخم مرغ درست کرد و خوردیم. بعد هم کمی تی وی دیدیم. بچه ها یه کم بدخلقی می کردن. باهاشون حسابی بازی کردیم. الانم زدم سیستمم اسکن بشه با ویروس کش. بچه ها و داداشی و مامان و سهیل هم اینجان و دارن بازی می کنن.  

فعلنده!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد