´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۸ آذر

سلام 

امروز ساعت ۱۰ بیدار شدم و خیلی کسل بودم. قرار بود برم دانشگاه ولی نرفتم و هماهنگ کردم برای فردا. ساعت ۱۲ صبحانه خوردم!:دی 

بعد هم کلی با بچه ها حال کردم. شال گردنی که بافتم تموم شد و ریشه هاش رو هم گذاشتم. ظهر ناهار چلوکباب و مرغ داشتیم که خوردیم و رفتیم استراحت کردیم. ساعت پنج مامان و خواهری و خانومی رفتن پاتخت و منم موندم خونه منتظر شاگردم. اونم اومد و تا ساعت شش و نیم مشغول بودیم. بعد هم رفتش و کمی با بابا گپ زدیم و نماز خوندم و سهمیه ی قرآنمم خوندم. مامان اینا اومدن. از شیرینی فروشی گلاب شیرینی خریده بودن که زدم تو رگ و برای خودم شیر نسکافه درست کردم! 

بعد هم کمی تی وی دیدیم. به آزاده زنگیدم و تولدشو تبریک گفتم. یکساعتی طول کشید. بعد هم پدیده زنگید و یکساعتی هم با اون حرفیدم. یه عالمه هم با بچه ها بازی کردم.  

الانم دیگه می رم لالا 

فردا باید برم یونی 

فعلا... 

( سه شنبه یه دندون کشیدم و چهارشنبه هم باید برم برای جراحی یکی دیگه) :( دهنم سرویسه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد