´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ آبان- هفت روز گذشت..

یک هفته گذشت 

در میان بهت و حیرت ما که دیگه عمه صدیقی در کار نیست و برگشت به سمت خالقش... 

روز اولی که رفتیم از شدت گریه تقریبن بیهوش شدیم. هیچکس نمی تونست هیچی بگه. بچه های عمه مخصوصن با دیدن ما داغ دلشون تازه شد باز. آخه عمه خیلی به ما علاقه داشت و ما هم به اون و خانواده ش بسیار علاقه داشتیم (و داریم). تمام روز رو گریه کردیم به حدی که چشمامون از شدت گریه باز نمیشد. بعد از ناهار که آبگوشت بود و ما نتونستیم بخوریم٬ رفتیم مسجد. اونجا هم کلی گریه و غم و غصه و ناراحتی... 

تا سومین روز برنامه همین بود. روزی دو نوبت صبح ساعت ۹ تا ۱۱ و بعد از ظهر ساعت ۲ تا ۴ می رفتیم مسجد. بعد از روز سوم هم البته باز اکثرن میومدن و خونه ی عمه می موندن تا بچه هاش احساس تنهایی نکنن. 

روز جمعه هم براش مراسم هفتم گرفتن توی خونه که ناهار می دادن و غذا هم «شله» بود که ما حدود ۱۸ سال پیش خورده بودیم آخرین بار! من و خواهری که تقریبن چیزی ازش به یاد نداشتیم اما خیلی خوشمزه بود. خانومی هم شب جمعه اومد و تا جمعه شب بودش و بعد رفت تهران. ما هم شنبه از مشهد راه افتادیم و شنبه شب هم رسیدیم. 

این هفته یکی از تلخ ترین هفته های عمرم بود. یکی از بهترین الگوهای زندگیم رو از دست دادم. اتفاقی بود باور نکردنی که با اینکه دو مرتبه توی این سفر مزارش رو دیدیم باز هم باورش برام غیر ممکنه. به محض اینکه رسیدیم مشهد اول از همه رفتیم بهشت رضا و مزارش رو پیدا کردیم. مامان بابا به شدت گریه می کردن. ما سه تا هم همینطور. برای همه ی ما ستودنی بود. 

از خداوند از صمیم قلب تقاضای صبر برای شوهر عمه ی گلم و بچه های نازنینش٬ مخصوصن اون سه تا که توی خونه هستن دارم. 

امیدوارم خداوند به همه ی ما قدرت تحمل  اینجور مصیبت ها رو بده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد