´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰ آبان- عمه صدیق هم...

سلام 

امروز روز تلخ و سختی بود. 

خیلی تلخ. 

صبح رفتم دانشگاه و معدلم رو گرفتم و برای آزمون ثبت نام کردم. 

ظهر ناهار مهمون سلف بودم و بعدم اومدم خونه. از مامان سراغ حال عمه رو گرفتم که گفت زیاد خوب نبوده. 

عصری شاگردم اومد خونه و ساعت شش درحال تدریس بودم که صدای هق هق خواهری رو شنیدم. از اتاق دویدم بیرون و دیدم بله... متاسفانه عمه صدیق فوت کرده بود. 

دیگه خدا میدونه چی به من گذشت تا ساعت هفت که شاگردم رفت. 

کلی گریه کردم و هفت و نیم رفتم آموزشگاه. اما یکساعت بیشتر دوام نیاوردم و باز گریه امونم رو برید. خ زمانی گفت به جام میره و کلی آرومم کرد. منم برگشتم خونه. 

همه عزادار بودیم. کلاسامو تا یکهفته ی آینده کنسل کردم و فردا میریم مشهد. 

واقعن روز تلخی بود. 

عمه ی نازنینم... 

توی قلب پاک و مهربونت جز خوبی چیزی نبود... 

دعا کن که من هم موقع مرگم مثل تو باشم. 

خیلی دوستت دارم و می دونم خدا هم خیلی دوستت داشت که تورو اینقدر زود و ناگهانی برد پیش خودش. 

به همه ی اون طرفی ها سلام برسون. 

مخصوصن مامان بزرگ و بابا بزرگ... 

عجیب موجودی بودی عمه... 

خدا به بچه هات و عمو مهربان صبر بده عزیزم... 

برای آرامششون دعا کن... 

خدایا!
بهترین عمه ی دنیا رو سپردیم دست شما...

نظرات 1 + ارسال نظر
اریا دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام.
تسلیت میگم.خدا بقیه عزیزانتون رو ان شا الله سلامتی بده و ایشون رو هم قرین رحمتش قرار بده.

سلام رفیق
ممنونم از حضور گرم و تسلی بخشت دوست خوب وفادارم
شاد باشی یه دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد