´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳ آبان

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم خواهری بیدارم کرد و تا آماده بشیم و بریم شد نه و ربع. تا کمی از مسیر رو با داداشی رفتیم و بعد با اتوبوس رفتیم چهارباغ برای خرید شلوار لی. دومین مغازه ای که پرو کرد پسندید اما نخرید و گفت بریم بازم ببینیم مدلارو. دوساعت تمام گشت زدیم و نگاه کردیم و دست آخر گفت بریم همونو بخریم. تا رفتیم و گفتیم همون شلوارو می خوایم٬ یارو نه هزار تومن گذاشت روی قیمت و شلوار رو داد دستم! من و خواهری هم شاخامون زد بیرون! منم شلوارو پرت کردم رو میزش و گفتم حداقل حرفت برای خودت اعتبار داشته باشه. بعدش همش می گفت خب بیاین تخفیف می دم اما من که خیلی عصبانی بودم با خواهری رفتم بیرون. مغازه ی بعدی یه شلوار خیلی قشنگ دید و پسندید و قیمتشم مناسب بود خرید و رفتیم دوتا لیوان ذرت هم خریدیم و روی نیمکت وسط چارباغ نشستیم و خوردیم. بعد هم بچه ها خبر دادن که سلف چلو مرغه. دیشب مامان گفته بود که برای امروز سبزیپلو با ماهی میذاره. منم زنگیدم و بهش گفتم که اگه از نظر ایشون اشکالی نداره من و خواهری مهمون دانشگاه باشیم ناهار. مامان هم موافقت کرد و پا شدیم رفتیم. یکی از دانشجوهای ارشد برامون ناهار گرفت و رفتیم پارک هتل پل و سیب زمینی سرخ کرده و دوغ و دلسترم خریدیم و زدیم تو رگ. من که تا چشمام خوردم!
بعدم سنگین و پر برگشتیم خونه. بلافاصله دراز کشیدیم و خوابم برد. ساعت چهارونیم بیدار شدم و دستی به سر و گوش اتاق کشیدم و خودمم لباس پوشیدم و ساعت پنج و بیست دقیقه شاگردم اومد خونه. تا ساعت ده دقیقه به هفت بودش. یه سوتی عظما هم داد سر عکس مایکروویو که گفت تی وی هستش و کلی خندیدیم. 

وقتی که رفت سریع به سر و وضعم رسیدم و لباس پوشیدم و رفتم آموزشگاه. امروز روز امتحان بود. با یکربع تاخیر و یک غایب امتحانم رو شروع کردم. بعد هم شفاهی رو یکی یکی گرفتم و آقای ما*لکی هم یه چیزایی گفت... 

ساعت نه و نیم امتحانشون تموم شد و منم تا ساعت ده بودم و برگه هاشونو جمع و جور کردم. بعد هم تک زدم و بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه. بلافاصله رفتم حمام و دوش گرفتم. بعد هم نمازخوندم و خوابیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد