´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۲ مهر- ***!!!

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و هنوزم خیلی کسل بودم. رفتم یه ذره تخم مرع همراه با خانومی خوردم و یه عالمه بچه ها رو چلوندم و حال کردم. بعدهم یه کمی توی آشپزخونه بودم و کمک مامان اینا می کردم. آخه بابا می خواست برای ناهار کباب درست کنه. دیگه با بچه ها سرگرم بودیم و منم زیاد حالم خوب نبود و بیشتر استراحت می کردم. قبل از ناهار ظرفهایی که توی ظرفشویی جمع شده بود شستم و بعد هم ناهار آماده شد و خوردیم و کلی گپ زدیم  و خندیدیم. بعد هم ظرفها رو خواهری شست و منم رفتم دراز کشیدم. یه قرص مسکن خوردم. اصلن حالم خوب نبود. کلی ضعف داشتم. یک ساعتی خوابیدم اما بیدار شدم و با اینکه همه خواب بودن دیگه نتونستم بخوابم. اعصابم داغون بود. خیلی اذیت می شدم. ساعت ۵ بود که بقیه هم بیدار شدن و با بچه ها بازی می کردیم. من رفتم دراز کشیدم و داشتم چلچراغ می خوندم که خانومی اومد پیشنهاد داد بریم پارک. من که حالم اصلن مساعد نبود و با مشورت با مامان تصمیم گرفتم که نرم. بقیه داشتن آماده می شدن که آ.کاظمی زنگید و برای ادامه ی کار آگهی شون به کمک من احتیاج داشتن برای همینم تصمیم گرفتم برم و اونجا پیاده شم و بعد به مامان اینا ملحق شم.. 

با خواهری رفتیم شرکت و من همون آقایی که صدامو رکورد کرد و آ.کاظمی و دو نفر دیگه رو دیدم. برای ترجمه ی زیرنویس ها کمک کردم و حدودن ۱۵دقیقه طول کشید و بعد با خواهری با تاکسی رفتیم پیش مامان اینا. دوتا پفک و پاپ کورن خریدیم و خوردیم و بچه ها رو تاتی بردیم چون هوا کمی سرد بود رفتیم تا برگردیم خونه. سر راه داداشی یه سر رفت تا محل کارش و بعد هم رفتیم خونه. تا رسیدیم خانومی بلال درست کرد و خوردن. من و خواهری هم کورن فلکس با شیر خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم دیدیم و بچه ها هم حسابی شیطنت کردن و بعد هم اومدم اینجا. راستی به پدیده هم زنگ زدم جواب نداد. 

فعلن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد