´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۱ مهر- سورپرایز

سلام  

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم. می خواستم برم دانشگاه اما تا از جام بلند بشم و آماده بشم یه دوساعتی طول کشید!  اصلن حسشو نداشتم! 

ساعت ده داداشی می خواست بره سرکارش منم تند تند آماده شدم و باهاش تا یه قسمت از مسیر رو رفتم. تا از ماشین پیاده شدم دیدم ترجمه هایی که باید تحویل صاحابش می دادم جا گذاشتم! کارد می زدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت. زنگ زدم خونه و به مامان گفتم اگه بابا می تونه برام بیاره منتظر شم که گفت بابا نیستش. خلاصه با تاکسی برگشتم خونه و ترجمه رو برداشتم و دوباره از دم خونه تا دانشگاه رو با یه تاکسی رفتم که راننده ش خیلی پایه بود اصلن حوصله نداشت برای پر کردن ماشینش از مسافر بایسته. ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم دانشگاه و نمیدونم چرا باز پلیس بازی بود و جلوی همه رو می گرفتن و کارت شناسایی نشون می دادن. منم کارت اهدای عضوم رو نشون دادم و رفتم داخل! 

با اتوبوسها رفتم تا دانشکده ی زبان و رفتم مرکز زبان آموزی. اونجا پول کلاس تی تی سی رو گرفتم و رفتم توی پارک مطالعه روی یه نیمکت دراز کشیدم و کلی خاطرات دوران دانشجوییم برام زنده شد. سهم قرآن دیروز و امروزم رو خوندم و بعدشم معین گوش کردم. قرار بود با بچه های ارشد شیمی زبان کار کنم چون می خوان که آزمون دکترا بدن و لازمه ش شرکت در آزمون تافل یا تولیمو هستش. خلاصه ساعت دوازده و نیم دیدمشون و ناهار هم پیتزا خوردیم. خیلی خوش گذشت بعد از مدتها. تا ساعت چهار و نیم دانشگاه بودیم و بعد اومدم خونه. صبح هم مجله ی چلچراغ شماره ۳۶۰ رو خریدم. ساعت ۵.۵ رسیدم خونه و سریع نماز خوندم و یه کمی استراحت کردم و درس خوندم. ساعت هفت و ربع هم آماده شدم و رفتم آموزشگاه. سر راهم برای بابا کارت اینترنت خریدم. تا رسیدم آموزشگاه صبر کردیم تا کلاس قبلی که تموم شد شاگردا رفتن توی کلاس و منم کمی با خ.زمانی حرف زدم و رفتم سر کلاس. کلاس خوب بود و بازم کلی خندیدیم. ساعت ۹ هم تموم شد و سریع رفتم بیرون که بابا منتظر نمونه زیاد. باهم رفتیم خونه و توی راه گپ می زدیم. مامان داشت تی وی میدید اما نه دلنوازان. امشب دلنوازان نداشت. من ناهار ظهر که آبگوشت بود رو به اتفاق مامان و داداشی هم پلو نیمرو خوردیم و بعد مامان گفت بیاین فیلم که ضبط کرده ببینیم اما من دیگه واقعن داشتم از خستگی می مردم و رفتم توی اتاق دراز کشیدم و با تلفن حرف زدم. ساعت یازده بود چشمام داشت گرم می شد که دیدم زنگ خونه رو می زنن. فکر کردم بابا یا داداشی رفتن ماشین رو جابه جا کنن اما وقتی دیدم بابا هم داره می گه کیه؟ با تعجب گوش کردم و صدای بچه که شنیدم با عصبانیت پتومو زدم کنار و تا اومدم بگم از این بچه هایی هستن که زنگ می زنن و فرار می کنن٬ دیدم بابا می گه کلک زدن کلک زدن! بچه هامن! درحالیکه مخم هنگ کرده بود بدو بدو رفتم پایین و خانومی و خواهری و ستاره و سجاد و سهیل پشت در بودن!!!‌نمیدونستم جلوی رویش شاخهامو بگیرم یا دهن و چشمهای گشاد شده م رو ببندم!! 

از خوشحالی اشک از چشمام سرازیر شده بود و ستاره و رو محکم بغل کرده بودم. روحم براشون پر می کشید. خیلی خوشحال شدیم. خواب از سر هممون پرید. تا ساعت یک مشغول بودیم و بعدش دیگه باتری من تموم شد و رفتم خوابیدم. 

سورپرایز عجیبی بود و ضمنن باحال!

خدایا برای همه چیز ممنون. خیلی ماهی که انقدر کمکم می کنی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد