´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۵ مهر

سلام 

امروز صبح با مادرشوهرام(!!) کلاس داشتم! برای همینم ساعت یکربع به هشت بیدار شدم. خیییییییییییییییلی خوابم میومد. دیشب تا حدود دو و نیم بیدار بودم و خوابم نمیبرد. قبل از خواب نادر پیام داد که اگه صبح هم رو ندیدیم خداحافظ. پرسیدم مگه کی می خواین برین؟ گفت هشت صبح! گفتم بابا من هشت و نیم کلاس دارم بیدارم.  بعدبهش گفتم یا بین هشت تا هشت و نیم میرین یا صبر می کنین تا ساعت ده که من برگشتم می رین! گفت باشه!  

هیچی خلاصه! صبح داشتم می رفتم دیدم اینا آنچنان چسبیدن به رختخواب که اگه خیلی هنر کنن ساعت ده بیدار بشن! امید که مثل هرشب داغون زیر پتو بود. نادر هم فقط موهاش از زیر پتو جا مونده بود! علی هم با صورت تو بالش بود! با خیال راحت از خونه رفتم بیرون و سر کلاس هم همش حواسم به گوشیم بود. مطمئن بودم بی خداحافظی نمیرن. یا حداقل یه اس ام اس می زنن که بعدن من فحش ندم بهشون! می دونن که چقدر دختر عمو (و البته دختر دایی)شون وحشیه! 

بعد از کلاس هم معطلش نکردم و زودی رفتم خونه. خوشحال و خندان رفتم تا در خونه یهو دیدم زرشک! ماشینشون نیست! انقده عصبانی شدم! مخصوصن از دست نادر که یه اس ام اس نزده بود! با کلید درو باز کردم و رفتم بالا. توی پله ها بودم که مامان گفت دیر اومدی مهمونا رفتن! با عصبانیت گفتم شوخی میکنی! یهو دیدم علی نشسته سر میز ناهار خوری با مامان و بابا و داره می خنده! تا من رفتم داخل بلند شد و احوالپرسی کرد. گفت نادر و  امید با داداشی ماشین رو بردن برای تعویض روغن. علی داشت با مامان اینا حرف می زد . از شوهر تکتم  می گفت که تصادف کرده و به خیر گذشته همین تازگیا (خانومی جان اگه اینا رو خوندی سر جدت باز نری از مامان بپرسی جریان چی بوده ها! بعدن خودم برات می گم! دمت گرم) 

هیچی خلاصه! از گشنگی داشتم ضعف می کردم. مامان یه تخم مرغ آب پز رو برام پوست گرفت و خالی خالی خوردم. بعدشم نادر و امید اومدن و  خیلی فوری خداحافظی کردن و رفتن...  

من یه لیوان آب کردم (آب ریختن پشت سر مسافرای خونه ی ما همیشه به عهده ی منه٬ از زمان عقد خانومی و سهیل این کار خود به خود شد مال من!) داشتم می رفتم پایین که دیدم مامان هم با یه لیوان آب داره میاد! گفتم مامان قرار نشد پا تو کفش من بکنی ها! علی هم خندید و گفت زن عمو می خواد ما زودتر بریم! گفتم نه اتفاقن! می خواد پشیمون بشین بمونین.  

خلاصه رفتن و ما هم برگشتیم بالا.

من و مامان و بابا هویجوری نشسته بودیم و هیچی نمیگفتیم. بعدش بابا گفت کاش این رفت و آمدها ادامه پیدا کنه تا مهمون داری و دیدار عادت بشه. منم همینطوری نشسته بودم و حسشو نداشتم برم حتا مقنعه مو وردارم از سرم!  یهو مامان گفت وااااااااااای! براشون میوه گذاشته بودم یادم رفت بهشون بدم! بعدم هردوشون به من گفتن به نادر بزنگم بگم بیان اما نگم واسه ی چی! می دونستیم که رفتن گوهر گز بخرن.  دیگه به نادر گفتم و اومدن و یه کم سر به سرشون گذاشتیم و مامان خربزه قاچ کرده بود براشون بردیم که امید با تعجب به خربزه ها نگاه می کرد و گفت واسه اینا ما رو برگردوندین؟!؟!؟ مامان میوه ها رو داد و گفت نه برای اینا بود! بازم کلی دم در خندیدیم و دیگه جدی جدی رفتن!  

ما هم دیگه اومدیم بالا. من خیلی خسته بودم و یکساعتی خوابیدم. بعدم ناهار مرغ بود که خوردیم و بعد از نمازم خوابیدم. ساعت چهار بیدار شدم و ظرفها رو شستم و کمی درسها رو مرور کردم و رفتم آموزشگاه. بعد از دوتا کلاس هم برگشتم خونه. نادر هم مرتب به من پیام میداد و آمار می داد که کجان. یه بارم به مامان زنگید.  

شب رسیدن نیشابور و همونجا موندن تا برن گردش و فردا هم برسن مشهد. 

ما هم فیلم رو دیدیم و اومدم اینجا و الانم میرم لالا. 

شب بخیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد