´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۲ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده و نیم با نگار چلوی در دانشگاه قرار داشتم تا بریم برای گرفتن نامه ی اداره ی رفاه نگار برای تکمیل پروسه ی فارغ التحصیلیش. با کمی تاخیر رسیدم و رفتم داخل دانشگاه و دیدم که داره با دوتا از دوستاش حرف میزنه. تا منو دید از اونا جدا شد و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم آموزش. از اونجا حواله مون دادن به اداره ی رفاه. زیر فشارات سنگین غرغر های نگار جهت پیاده روی!! رسیدیم اونجا. اونجا هم بعد از افه اومدن های خانوم مسئول که حالشو نداشت کار انجام بده و می خواست سنگ بندازه٬ آنچنان ضایعش کردم جلوی همکاراش و مراجعین که خفه شد و کارمون رو راه انداخت! همینجا از ایشون تشکر می کنم واقعن!
بعدش باز برگشتیم آموزش و نامه رو گرفتیم و تحویل بایگانی دادیم. بعدشم به نگار گفتن یک ماه دیگه بره مدرکشو بگیره. بعدش باهم رفتیم نفری یه دلستر مهمون من گرفتیم و رفتیم توی پارک مطالعه ولو شدیم. نگار برای ناهارش ناگت مرغ آورده بود که در کسری از ثانیه ترتیبش داده شد! دلستر من مزه ی سوسک می داد! :( (دلستر ایستک انبه بود اما از اون شیشه های قدکوتاه قدیمیش! فکر کنم تاریخش گذشته بود!!) 

کلللللللللللی با نگار گپ زدیم و خندیدیم و یاد قدیما می کردیم که تا استاد (مخصوصن دکتر وحید) یه شوخی یا یه حرف بی ربطی می زد نگار ژست دانشجوهای تیز و درسخون رو می گرفت و می گفت : استاد دوباره بگین تا بنویسیم... یا من که در دقایق پایانی کلاس وقتی استاد میپرسید سوالی نیست٬ می گفتم استاد میشه هرچی گفتین رو دوباره توضیح بدین؟... کلاس با این حرفای ما از خنده منفجر می شد... کاش تموم نمیشد... 

ساعت یک و نیم بود که مامان زنگید که ناهار میای یا نه؟ منم گفتم با نگار یه چیزی می خورم که مامان کلی دعوام کرد! با این حال با نگار رفتیم پیتزا پیتزا و یه دونه پیتزای مخصوص و یه سالاد ژامبون گرفتیم و توی پارک جلوی چشم دوتا گربه ی گشنه خوردیم! آی حال داد آی حال داد!
بعدشم برگشتیم دانشگاه و اون رفت برای اینکه درس بخونه و منم برگشتم خونه. ساعت سه و نیم رسیدم و قبلش با هماهنگی با آ.چرخ*ابی رفتم یه سری کتاب اینترچنج زرد رو گرفتم که امروز که شاگردم میاد خونه بهش بدم. نزدیک چهار بود دراز کشیدم و ساعت پنج نماز خوندم و اتاق رو جمع و جور کردم. قرارمون با شاگردم ۵.۵ بود اما داداشی زنگ زد و گفت از ساعت ۵ پشت دره اما روش نشده زنگ بزنه! دیگه من رفتم پایین و دعوتش کردم بیاد تو. دوچرخ ش رو هم گذاشت داخل و باهم رفتیم توی اتاق من که کاملن شبیه کلاس درس شده بود. میز و صندلی و کامپیوتر و یه عاالمه کتاب و دیکشنری.  

کلاسمون شروع شد و چون درسش خوب بود موفق شدم درس اول و یک صفحه از درس دوم رو بهش بدم.  

یه تایم استراحت هم بعد از یکساعت بهش دادم و دوتا فنجون نسکافه بردم و خوردیم و ساعت ۷ کلاس تموم شد و همون موقع حساب کرد (هم پول کلاس و هم پول کتاب رو داد-ساعتی ۱۰ تومن) 

بعدش سریع نماز خوندم و رفتم آموزشگاه. کلاس پسرا خیلی خوب و باحال بود و کلی خندوندمشون و اونا هم کلی می خندوندن. بعد هم بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه. فیلم دلنوازان رو دیدیم و ساعت یازده بود که اومدم پای کامپیوتر تا وبلاگ رو بنویسم که دیدم نادر اس ام اس زده خوابین یا بیدار؟!؟!؟ تا اومدم جوابشو بدم زنگ زد به گوشی بابا و گفت تا ۵دقیقه ی دیگه می رسن خونه! ما هم بدو بدو خونه زندگی رو ردیف کردیم. حالا چه خدایی داشتم من که امشب از صدقه سر شاگردم اتاقم مرتب بود!! 

خلاصه نادر به همراه علی و امید اومدن و کلی احوالپرسی و شوخی و تیکه هایی که واقعن من دیشب پی بردم این بشر اگه استعدادش توی طنز رو به کار می گرفت یه گل آقایی چیزی میشد! 

از بس خندیدم از دستشون پاشدم اومدم توی اتاق که همش نیشم باز نباشه جلوشون! مامان می خواست شام براشون درست کنه که گفتن بیرون کباب خوردن. تا ساعت ۱۲.۵-۱ بیدار بودن و بعد هم بابا خاموشی رو زد و همه رو خوابوند! پسرا توی سالن پیش رضا خوابیدن و من هم که توی اتاق خودم. 

روز شلوغی بود مجموعن! 

خدایا! 

اون فکری که امروز موقع ختم قرآن اومد تو ذهنم ها! یادت میاد؟! واقعن بهش ایمان دارم. می دونم که همش زیر سر توئه! واسه همینه که عاشقتم! حتی وقتی خیلی بد میشم! 

خیلی چاکریم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد